قسمت ششم شیدایم باش

ساخت وبلاگ

قسمت ششم شیدایم باش ادامه مطلب....

راه افتادم سمت ویلا فاصله ویلا تا دریا پنج دقیقه ای بود

رسیدم به ویلا رفتم سمت اتاقش حواصم نبود بدونی که در زدم وارد شدم چیزی که دیدم رو باور نکردم مانی تازه از حموم اومده بود بیرون فقط یه حوله دور پاش بود ولی عجیب تراز اون پروانه خالکوبی شده ای بود که رو شونه سمت راستش بود خیلی عجیب بود اون خالکوبی رو منم داشتم سریع در رو اروم جوری که مانی نفهه بستم و ایندفعه درزدم

مانی:بله

من:ارشامم میتونم بیام تو

مانی:نه لباس تنم نیست چیزی میخوای

من:بچه ها دریان اومدم دنبالم توم بیای

مانی:من باید مواظب بچه ها باشم

همون لحظه در باز شد مانی یه سری لباسای پسرونه کرده بود و یه کلام رو سرش

من:بیا اشکالی نداره که

مانی:فک نکنم رییس بزاره

من:بامن بیا بهش بگیم

باهم رفتیم سمت سالن

من:سلام

رایان:سلام پسرم

من: دایی با بچه ها رفتیم دریا میشه مانی هم باخودمون ببریم

رایان:اشکال نداره ولی زود بیاید

من:چشم دایی

با مانی رفتیم سمت ویلا باید یجوری ازش میپرسیدم راجب اون خالکوبی

من:مانی میتونم یه سوالی بپرسم

مانی:بپرس

من:تو فقط یه خانواده داشتی

مانی:اره این دیگه چه سوالیه

من:منظورم اینکه قبلا یه خانواده دیگه نداشتی

مانی:نه نداشتم

اه دارم کلافه میشم این چه معنی میده چرا پروانه دقیقن مثل ماله منه و تو شونه راستشه

من:میتونم یه چیزی بپرسم

مانی:بپرس

من:خب...من نخواسته اون خالکوبی روی کتفتو دیدم که شکل پروانه بود

مانی:اما اون که پشت شونمه چجوری دیدی؟

من:قبل اینکه دربزنم بیام تو اتاقت یهویی اومدم تو بخدا فقط میخواستم پییشم موذب نشی

مانی:خب اون خالکوبی رو تا یادمه داشتم اقا بزرگم گفت همینجوری این خالکوبی رو کردن

باید میرفتم از مامان میپرسیدم شاید اون بدونه

مانی:بچها اونجان

من:مانی من باید برم ویلا یه کاری دارم زود برمیگردم به بچها بگو

مانی:باشه بهشون میگم

باعجله رفتم سمت ویلا

من:مامان ..مامان

عمه خانم:چیه چیشده

من:باید خصوصی حرف بزنیم

عمه خانم:خیلی خب بریم تو اتاقم

باهم رفتیم سمت اتاق وار اتا شدم مامان تو تختش نشست منم راه میرفتم و کلافه دستمو تو موهام کشیدم

من:مامان یه چیزی میگم هل نکن فعلا پیش هیچکس حتی دایی رایان هم حرفشو نزن

عمه خانم:خیلی خب بگو جون به لبم کردی

من:مامان با بچها که رفتیم سمت دریا بعد متوجه شدیم مانی نیست من رفتم دنبالش حواصم نبود که در بزنم بدون اجازه وارد شدم دیدم مانی فقط یه حوله دور پاهاشه...

عمه خانم:همین...

من:اون...اون خالکوبی پروانه رو داشت دقیقا مثل مال من روی شونه راستش

مامان یهو بلند شد رنگش کاملا پدیده بود با لکنت گفت:چی....چی گفتی؟

من:اما من مطمعن نیستم ولی اون خالکوبی کاملا شبیه مال من بود میگم شاید اون...اون شیدا من باشه

عمه خانم:اخه این چطور ممکنه

من:من نمیدونم

عمه خانم:باید ببینمش

من:براز بریم تهران بعد

عمه خانم:نمیتونم تحمل ندارم

من:مامان خواهش میکنم میدونم تحملش سخته ولی اگه تهران باشیم بهتره

عمه خانم:باشه پس باید فردا زود حرکت کنیم

من:چشم مامان

*********

مانی

رویا:خاله خاله بلندشو دیگه

من:رویا بزار بخوابم

رویا:خاله بلندشو میخوایم بریم

من:کجا بریم

رویا:خونه دیگه

وای که چقدر خوابم میاد دیشب که نزاشت با اون خرگوشش بخوابم از بس حرف زد الانم نمیزاره بخوابم

من:باشه بلند شدم

رفتم دستشویی یه ابی به سرو سورتم زدم به ساعت نگاه کردم نه رو نشون میداد وای چقدر زود بیدار شدم با رویا رفتیم اشپزخونه صبونه بخوریم فقط ارشان و رویا و رادمان و راشا داشتن صبحونه میخوردن

من:پس بقیه کجان

ارشان:یک ساعتی میشه رفتن

من:خب چرا شما زودتر نرفتین

ارشان:بچها خواب بودن گفتم خودم دورتر میبرمتون

شروع کردم به خوردن کمک رویا هم لقمه براش میگرفتم

رویا:خاله پس برفی چی بخوره

من:خاله برفی که باید سبزیجات بخوره

رویا:پس من بریم بهش سبزی بدم

من:عزیزی تو اول خودت بخور

رویا:نه برفی گشنشه

رویا رفت به برفی غذا بده بچها بلند شدن برن منم میخواستم برم بودن کنار ارشان برام راحت نبود

ارشان:مانی

من:بله

ارشان:واقعا نمیخوای این رفتارتو تموم کنی

من:این برای هردومون خوبه

حرفام از ته دل نبود من واقعا دوسش داشتم رفتم تو اتاقم همه چیزمو گذاشتم تو ساک و کمک بچه هاهم کردم

*********

دلم برای خونه تنگ شده بود باید میرفتم پیششون رفتم سمت اتاق رایان

من:میتونم بیام تو

رایان:بیا دخترم

من:سلام

رایان:علیک سلام

من:اقا میخواستم اگه اجازه میدین چندروزی برم پیش خانوادم خیلی وقت ندیدمشون

رایان:راست میگی منم یادم رفته بود برات یه مرخصی یه هفته مینویسم

من:ممنون از کی برم

رایان:همین امروز برو هفته دیگه حتمی بیا

من:چشم پس بااجازه

رایان:خدافظ دخترم

رفتم تو اتاقم بعضی وسایل و تو کیفم گذاشتم و یه تیپ پسرونه و یه کلاه گذشتم از عمارت خارج شدم تو حیاط بودم که چشم خورد به اون سگ گنده رهام

من:وای این باز اومد بهتره یواشکی برم

اروم اروم پشت درخت ها میرفتم تا نبینم حواصم به جلوم نبود فقط میرفتم که بایکی برخورد کردم سرمو که گرفتم بالا یه چهره خیلی اشنا دیدم

من:ببخشید حواصم به جلوم نبود

اقا:اشکال نداره

یه جور عجیبی داشت بهم نگاه میکرد عجیب بود قیافش خیلی اشنا بود از کنارش رد شدم رفتم پیش راننده

من:سلام میشه منو ببری خونه

راننده:باشه دخترم

سوار یه جنسیس قرمز شدیم و رفتیم ادرس مسافرخونه رو بهش دادم ولی نمیدونستم الان واقعا کجان

راننده:رسیدیم

من:ببخشید میشه چند دقیقه اینجا منتظر باشی

راننده:چشم

رفتم تو مسافرخونه دنبال اقای رضایی میگشتم که دیدم داشت بایه خانم حرف میزد

من:سلام اقای رضایی

رضایی:به سلام

من:ببخشید خانواده من هنوز اینجان

رضایی:نه خیلی وقت رفتن

من:نمیدنی کجا

رضایی:رفتم خونتون

من:ممنون خدافظ

رضایی:خدافظ

از مسافر خونه خارج شدم دوباره سوار ماشین شدم و ادرسش رو به راننده دادم چند دقیقه ای گذشت که رسیدیم

من:ممنون خدافظ

از ماشین پیاده شدم میخواستم در بزنم ولی یادم اومد یه کلید تو کیفم دارم رفتم در خونه رو نیمه باز کردم که صدای مهرداد به گوشم خورد

مهرداد:چی میخواید بهش بگین هان میخوای بگی دزدیدنت یا از سرراه اوردنت

ننه:صداتو بیار پایین همه فهمیدن

مهرداد:ننه اون مانی دیگه بچه 2 ساله نیست بخوای گولش بدی بزرگ شده 20 سالشه

حرفایی که میشنیدم رو باور نمیکردم یعنی چی

من:شما...شما راجب من حرف میزنید

مهرداد:توکی اومدی

من:گفتم چی میگین

ننه:هیچ ننه باتو نبودیم که

من:پس کی هان

برزو:مانی اروم باش باهام بیا بهت میگم

بی اراده دنبال برزو رفتم

برزو:سوارشو

سوار موتور برزو شدم نمیدونم کجا میرفت

من:کجا میریم

برزو:الان میرسیم میفهمی

چنددقیقه ای گذشت تا به یه محله خیلی داغون رسیدیم

برزو:اینجارو میشناسی

من:نه یادم نیست

برزو وقتی تو دوسالت بود اینجا خوابیده بودی من چشمم بهت خورد دلم برات سوخت اگه تو این محله میمونی یا میفروختند یا یه بلایی سرت میاوردن تورو باخودم بردم خونه تا خانوادتو پیدا کنیم ولی وقتی زن عمو تورو دید عاشقت شد دلش خیلی دختر میخواست تورو دختر خودش کرد ولی من راضی نبودم من قصدم این بود خانوادتو پیدا کنن اما کسی به حرف گوش نمیداد همه تو خونه تورو دوست داشتن من خودمو مقصر میدونستم تو زندگیت پیش ماه تباه میشد و شد برای همین باهات پرخاشگرشد کتکت میزدم زور میگفتم تا تورو از خونه بیرون کنن اما توجه نمیکردن توم به ما عادت کردی دیگه نمدونستم چیکار کنم منم مجبور شدم بودنتو قبول کنم تا اینکه تو خواستی بری سر کار همون روزا یه وکیل اومد خونه ما خودم سپرده بودم خانوادتو پیدا کنن میخواست تو رو ازمون بگیره ولی ننه اصلا راضی نمیشد همایونم همینطور برای همین برای یه ماه ازش وقت گرفتیم تا تو پیشمون باشه الان یه ماه تموم شد وکیل هم صبح اینجا بود فهمیدیدم بچه کی هستی

من:من بچه کی هستم

برزو:اردشیر ملاحی و ریحانه راستی

من:نه نباید این اتفاق بیفته نباید این بشه

برزو:متاسفا کاش هیچوقت از اونجا رد نمیشدن

نگاهم به برزو افتاد برویی که یبارم باهام خوب نبود و همیشه کتکم میزد حالا بخاط من چشاش خیس و اشکاش رو گونه هاش میریزه

برزو:منو ببخش مانی من باعث شدم زنگی تو تباه بشه

من:حرف نزن هیچ نگو ...یعنی...یعنی وای باورم نمیشه تو چیکار کردی

نمیتونستم اینو تحمل کنم ارشان من عشق زندگیم حالا برادر من شده نباید اینطور بشه

من:منو ببر عمارتی که کار میکنی

برزو:چرا اونجا

من:فقط منو ببر

سوار موتور برزو شدیم نیم ساعتی طول داد تابه جلوی عمارت رسیدیم همراه بروز رفتم توی عمرات عمه خانمو دیدم که داشت باهمون که حالا شناختمش حرف میزد تا منو دید با چشای اشکیش دوید سمتم منو باتمام سرعت دویدم سمتش و بغلش کردم هردوموم چشامون خیس اشک بود

عمه خانم:خدایا باورم نمیشه این شیدای منه شیدایی که 20 ساله چشم انتظارشم میدونستم که این انتظارم بی دلیل نیست ممنونتم خدا

من:مامان

مامان(عمه خانم):جونم عزیزم جونم نفسم

من:خوشحالم خوشحالم مامانمی

هنوزم تو بغل هم بودیم که با صدای برزو از مامان جدا شدم

برزو:من..واقعا متاسفم همش بخاطر منه

مامان رفت یه سینی محکم به برزو زد

مامان:توی عوضی بچمو ازم گرفتی زندگیمو ازم گرفتی

من:مامان تقصیر اون نیست اون منو نجات داد اگه اون نبود شاید بدتراز این سرم میمود شاید حتی دیگه نبودم

مامانم دستاشو قاب صورتم کردمو پشونیشو به پشونی من چسبوند که در همین حین ارشان اومد توی سالن پشت سرشم رایان و سایه امد

مامان:بیا ببین کی اومده نور شمام اومده شیدام برگشته

ارشان:چی چی میگی مامان

مامان پاهاش سست شدو رو زمین نشست

رایان:مانی بگو چیشده حرف بزن ببینم

وکیل:من بهتون میگم

رایان:اقای کیانی بگید چخبره اینجا

وکیل:وقتی که شیدا 2 سالش بوده توسط یه نفر دزدیده میشه که هنوز اون شخص رو پیدا نکردیم اون شیدارو میبره توی یه محله داغون که این امکان داشت فروخته بشه یا بالای بدتری سرش بیاد ولی یه مرد که این اقا هست برزو ریاحی از اون کوچه عبور میکنه و شیدارو میبینه که اونجا خوابیده برزوهم دلش براش میسوزه و میبرش خونه که تا زمانی خانوادش پیدا نشده بااونها زندگی کنه ولی خانوادش به شیدا علاقه مند میشن که این باعث شد نزارن شیدا ازشود دور بشه و زندگی شیدا رو به مهیا ریاحی تغییر داد

ارشان:ولی این امکان نداره این چطور ممکن

سایه:حکمت خداست پسرم خداخواست

ارشان:چرا خدا باید بخواد من عاشق کسی بشم که خواهرمه این عدالت خداست حکمتش اینه

مامان:پسرم اروم باش اون برگشته خواهرت برگشته

ارشان با قدم های بلندش اومد سمتم و محکم بغلم کرد

ارشان:پس این چشم های اشنا چشای شیدای من بود چشای نفس من بود

من:اره داداشی

**********

خیلی خوشحال شدم خانوادم پیدا شدن الان دوهفته میگذره من توی عمارت رایانم و هنوز خونه نرفتم دلم برایی ننه و اقا بزرگ تنگ شده ولی هنوز تحمل روبرو شدن باهاشونو نداشتم

ارشان:شیدا میتونم بیام تو

من:بیا تو

ارشان:حالت خوبه

من:اره تو چطوری

ارشان:خیلی حالم بده

من:چرا

شیطنت عشق...
ما را در سایت شیطنت عشق دنبال می کنید

برچسب : شیدایم, نویسنده : 7nargesp79c بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 12:03