قسمت اول شیطنت عشق

ساخت وبلاگ

قسمت اول در ادامه مطلب

اه این چقد لفتش میده
من:اقا داوود بیا پایین خودم میرم وصلش میکنم

داوود:چشم

اقا داوود از تیر چراغ برق اومد پایین زود خودم رفتم بالا یکم برقاشو دستکاری کردم روشن شد

من:آ آ تموم شدو رفت

همایون:ایول ابجی حالا زود بپر پایین

من:میخوای از دستم خلاص بشی بپرم پایین بمیرم

همایون:هیچت نمیشه دست تارزانو از پشت بستی

من:حرف نباشه

رفتم پایین از تیر امشب عروسی یکی از مستجرای اینجا بود اقا کاوه با گیلدا خانم ،اقای کیانی صاحب اینجا بزور اجازه داد اینجا عروسی بگیرن گناه دارن بنده خداها

یه خونه متوسط که چهارتا اتاق توشه یه حیاط که وسطش یه حوض با ماهی گلی کنار حوض یه نیمکت که مستجرا دور هم روش میشینن کنار نیمکتم یه درخته

از خودم بگم من اسمم مانی 21 سالمه کامپیوتر خوندم بااینکه نداشتمش ولی درسم توش عالی بود فقط تونستم فوق دیپلم بگیرم اقا بزرگ دیگه اجازه نداد بخونم یعنی پول نبود که بخونم یه صورت گرد دارم چشام درشت و کشیده سبز مایل به ابی یه بینی خدادادی عملی که باریک کوچولو هست و یه لبای کشیدو باریک هیکلمم 65 کیلوم قدمم 167 یکم جوجه هستمتیپم همیشه پسرونه هست مثل پسرا بزرگ شدم با ننه(مامان)واقابزرگ(بابا)و داداش همایونم که 24سالشه پسرعمم (برزو)هم با ما زندگی میکنه چون وقتی 13 سالش بود باباش که مواد کشیده بودش زنشو میکشه پلیسا میگیرنش و اعدامش میکنن برزو هم لنگه باباش یه هیکل داره این هوا 100 کیلو180 سانت الانم تو زندان افتاده چون دزدی میکرده خدا کنه حالا حالاها ازاد نشه

ننه:مانی چیکار میکنی بجب این صندلیارو بچین

من:روچشم ننه ر

ننه:چشمت روشن

داشتم صندلیارو میچیدم که مینا خانم اومد اونم مستجر اینجاست یه بچه داره اصف 7 سالشه با شوهرش زندگی میکنه اقا اسی

مینا:مانی برزو هنوز از بندر(زندان)نیومده

من:نه ابجی بزار همونجا ابخنک بخوره حقشه

مینا:چی بگم والله اسی از کارکه اومد گفت برزو که اومد بیاد وردست خودم تو نجاری کار کنه بلکه یه سروسامونی بگیره

برزو:ازاسی خان به ما رسیده میترسیم تو گلومون گیر کنه

من:یاابلفضل

برزو:زهر مار بیا این ساکو ببر تو

من:ازاد شدی؟

برزو:نخیر اومدم ببینم که داره واسمون قصه میگم

من:ازخداتم باشه یه کار برات گیر اوردن

برزو:میخوام صدسال دیگه کار گیر نیاد همین مونده این غربتی به من کار بده

مینا:عه اقا اصف دست شمادرد نکنه حالا شوهر ما شده غربتی

برزو:ازاول بود حرفیه

من:برزو..

برزو:تو حرف نزن

مینا خانم چادرشو کشید جلوتر سرتکو دادو رفت

من:نبندم میخوای چه غلطی کنی

دستشو اورد بالا که بزنه

اصف:همه فرار کنید زود برید پلیسا ریختن تو کوچه دارن میان اینجا

همین که اصف اینو گپ انگا برق گرفتتم به خودم اومدم رفتم تو خونه ننه و اقا بزرگ داشتن چایی میخوردن همایون تو حیاط بود

من:جلدی جمع کنین پلیسا ریختن اینجا

اقا بزرگ:چی میگی تو

من : پلیسا اومدن فک کنم برزو رو تعقیب کردن

ننه:مگه برزو اومده

من:اه ننه زود جمع کن بلند شو برو بیرون من اقابررگو میارم

یهو همایون اومد تو

همایون:بدبخت شیم اسی رو گرفتن اومدن تو حیاط

من:زود از درپشتی برید

دست اقابزرگو کول کردم پاهاش درد بود نتونست راه بره

زود برمش تو کوچه بچها داشتن فرار میکردن اژیر پلیس همه جارو گرفته بود داشتم از پله میرفت پایین که یهو پام لیز خورد خودمو اقا بزرگ افتادیم

من:اه به خشکی شانس اقا بزرگ چیزیت نشد

اقا بزرگ: اه دختر مگه کوری نمیتونم پامو تکون بدم فک کنم شکست

من:بلند شو بیارو کولم باید زود بریم

اومد روکولم زود بردمش سر کوچه همایون و ننه رو دیدم که سوار یه ماشین شدن

من:همایون همایون وایستااااا

همایون :مانی زود بیا بدو

زود سوار تاکسی شدم اقا بزرگ گذاشتم کمک راننده

من:فک کنم پای اقا بزرگ شکست

ننه:وخاک به سرم چیشده

من:داشتم میاوردم لبه پله پاهام لیز خورد هردو افتادیم

ننه:خدا بگم چیکارت کنه چه گلی به سرم کنم

من:ایقد شلوغش نکن

همایون:خودت چیزیت نشد

من:نه داداش

رسیدیم یه درمونگاه

اقا بزرگو همایون برد پیش دکتر منم تو راهرو روصندلی نشستم یه خانومم کنارم داشت با گوشی حرف میزد

خانمه:خیلی خب حالا میگرم شاید یکیو پیدا کردم

پشت خط:......

خانمه:باشه باشه خدافظ

گوشی رو خاموش کرد گذاشت تو کیفش

مارو ببین از بیکاری نشستیم حرفای مردمو گوش میدیم

خانمه:اوم ببخشید شما یه دختر سراغ ندارید که پرستار باشه

فک کنم دنبال کار بود بدم نمیومد نمیتونم که بگم خودم دخترم اها فهمیدم

من:چرا اتفاقا خواهرم هست

خانمه:خب راسیتش من مسئول یه شرکتم یه اقایی هست اقای فتحی سه تا بچه داره که یکی باید ازشون مراقبت کنه

من این شماره رو بهتون میدنم لطفا بهش بدید0912........ادرس دفترشم داد

من:چشم میگم بهتون خبربده

خانمه:وای واقعا ممنون

من:خواهش میکنم

خانمه بلند شد که بره

من:ببخشید میتونم بپیرسم فامیلتون چیه

خانمه:اسفندیار هستم

من:ممنون خانم اسفندیار خدافظ

اسفندیار:خدافظ شما

اسفندیاری رفت باید فردا راجبش به اقا بزرگ بگم

*********

ننه:مانی مانی بلندشو لنگ ظهره

من:اه نمیزارن دودقیقه بخوابیم

ننه:ساعت 2 شده بلندشو ببینم

من:باشه برو الان میام

چون فعلا نمیتونیم بریم خونه میایم تویه مسافرخونه مال یکی از مستجرای قدیمی هست زیاد این اتفاقا پیش میاد یه هفته دیگه میریم خونه خودمون

بلند شدم رفتم دستو صورتمو بشورم

وای یاد رفت به خانمه زنگ بزنم گوشیمو که یه نکیا هست و برداشتم شمارشو از تو شلوار شیش جیبم برداشتم

بوق

بوق

بوق

اسفندیاری:الو

صدامو نازک کردم و شروع کردم حرف زدن باهاش

من:سلام خانم اسفندیاری

اسفتدیاری:سلام جانم امری داشتید

من:بله ما..یعنی مهیا هستم خواهر مانی همون پسری که توی بیمارستان دیدید گفتن دنبال یه پرستار هستید

اسفندیاری:اها بعله اگه میتونید بیاید دفترم فک کنم راحتتر بتونیم حرف بزنیم

حالا داری پز دفترتو میدی

من:چشم کی بیام

اسفندیاری:من ساعت 4 دفترم میتونید ساعت 5 بیاید

من:چشم مزاحم میشم

اسفندیاری:خدافظ

یعنی واقعا مزاحمم؟؟؟

من:خدافظ

گوشیرو پرت کردم گوشه تخت خودمم رو تخت دراز کشیدم

شکمم:تورو جون هرکی دوست داری یه چیزی بریز این تو تلف شدم

من:الهی برزو برات بمیر الان میارم برات

شکمم:مرسی مانی جونم

من:ارادت شکم خان

خاک به سرم خل شدم رفت

من:ننه ننــــــــــــــــه

برزو: زهرمار چه مرگته

من:ادم باش

برزو:میبندی دهنتو یا واست بندم

من:جرات داری دست به من بزن

ننه:چتونه دوباره افتادید به جون هم

برزو:این تولتو ببر یه جایی چشم نبینش

من:هو بفهم چی میگیا

ننه:مانی ساکت شد

من:میخوام بفهمم چه غلطی میخواد کنه

یهو پرت شدم زمین صورتم میسوخت

برزو:دیگه چیزی نشنوم

از جام بلند شدم کلاهمو سر کردم گوشیمم گذاشتم تو جیب گرمکنم از خونه زدم بیرون

من:پسره هرکول رومن دست بلند میکنه الهی دستت بشکنه فلج بشه پسره نفهم فقط هیکل بزرگ کرده

قووووووووووور

من:وای شکم بیچارم نالش دراومد

همینجوری میرفتم یه ساندویچی دیدم یه دوهزاری ازجیبم دراوردم

من:سلام

فروشنده:بله

من:یه ساندویچ فلافل بده

دوهزاری رو بهش دادم

فروشنده:2500 هست

به خشکی شانس

قوووووور

وای بی ابرو شدم پسرای نزدیکم زدن زیر خنده خجالت کشیدم پولو گذاشتم توجیبی خواستم برم که یه پسر دستمو گرفت

پسره:وایسا من حساب میکنم اقا یه ساندیچ بده من پولشو میدم

فروشنده: چشم

فروشنده ساندویچو داد دستم

ایول چقد کیف کردم

پسره که بهش میومد 26 27 سالش باشه یه اندام داشت فک کنم شیش تیکه بود از اون هیکلیا بود یه چشای ابی روشن بینی قلمی ویه لب قلوایی عجب جیگری بود

پسره:منو نخور ساندویچ تو بخور

من:هان

پسره:هیچ

من:مرامتو عشقه

دولپی شروع کردم به خوردن پسره ماتش برده بود

من:توم میخوای

پسره نه ممنون من میرم

من:از بایت ساندویچ ممنون

پسره: چیزی نبود

بعد که خوردم رفت تو پارکی که نزدیک بود رویه یه نیمکت نشستم خوابم میومد چشامو یکم بستم

2ساعت بعد....

من:وای من که خواب رفتم

گوشیمو دراوردم نگاه بهش کردم

من:وای خدا4:20 دقیقه هست که

سریع دوزدم به سمت خونه کفشامو پرت کردم رفتم یه همون ده دقیقه ای گرفتم

بعدش رفتم دنبال لباس

من:حال چی بپوشم؟؟؟؟

اها یه مانتو داشتم مانتوی نارنجیمو برداشم تنم گرم شالمم برداشتم یه شلوار یخی کردم کفشمو اسپرتمو پوشیدم

من:حال باچی برم پولم ندارم که

همایون:کجا؟

من:داداشی جووووون

همایون:مانی بمیر این چه طرز صدا کردنه

من:داداشی یه کار گیرم اومده باید زود برم

همایون:چقدر میخوای

من:اوم یه ده تومانی بده

دست کرد جیبش پولشو دراورد یه 15 تومانی داد

همایون:پنج تومان روش توراه گیر نکنی

من:دمت گرم

پولو گرفتم رفتم سرچهارراه

تاکسی:کجا میری خانم؟

من:میرم خیابون...دفتر....

تاکسی:بشین

رفتم عقب نشستم

من:اقا فقط سریع برو که خیلی دیرم شده

تاکسی: روچشم

نگاه به ساعتم کردم4:43 دقیقه رو نشون میداد خداکنه دیر نرسم

تو تاکسی یه اهنگ قشنگی پخش میشد

همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو نیستی
همه میگن که
دوباره دل تنگمو شکستی ...دروغه...rlm;
چه جوری دلت می اومد منو اینجوری ببینیrlm;

با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو رفتی ولی گفتم که
دروغه ...rlm;
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه حرفاشون دروغه تا ابد
اینجا میمونمrlm;
بی تو و اسمت عزیزم...اینجا خیلی سوت و کوره
ولی خوب عیبی
نداره ..دل من خیلی صبوره...صبوره...rlm;
همه میگن که تو رفتی همه میگن که تو

نیستی
همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی ...دروغه...rlm;
چه جوری دلت می اومد
منو اینجوری ببینیrlm;
با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینی
همه گفتن که تو
رفتی ولی گفتم که دروغه ...rlm;
همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم
همه
حرفاشون دروغه تا ابد اینجا میمونمrlm;
بی تو و اسمت عزیزم...اینجا خیلی سوت و
کوره
ولی خوب عیبی نداره ..دل من خیلی صبوره...صبوره...rlm;
همه میگن که تو
نیستی همه میگن که تو مردی
همه میگن که تنت رو به فرشته ها
سپردی...دروغه...rlm;

مازیار فلاحی-دروغه

تاکسی:خانم رسیدیم

من:چقد میشه؟

تاکسی:هشت تومان

وای اینجوری که برای امدن کم میارم

من:ببخشد میشه 7 تومان حساب کنی

تاکسی:نه نمیشه

پولو بهش دادم پیاده شدم

رفتم توی شرکت منشیش پشت میز بود

من:ببخشید باخانم اسفندیاری کار دارم

منشی:اسمتون؟

من:مهیا ریاحی هستم

منشی:منتظرتون هستن بفرمایید تو

من:ممنون

تق

تق

اسفندیاری:بفرمایید

من:سلام مهیا ریاحی هستم

اسفندیار پشت میز بلند شد اومد سمتم بهم دست داد بعدم اشاره کرد به مبلا

من:ممنون

نشتم رویه یه مبل تک نفره اونم روبروم نشست

اسفندیاری:خب مهیاجان خوشحالم که میبینمت

من:مخل..اوم یعنی شما لطف داریدخانم اسفندیاری

اسفندیاری:راحت باش یلدا صدام کن

اخیش فامیلش خیلی سخت بود

من:چشم یلدا خانم

یلدا:خب مهیاجان این خونه ای که قرارتوش کار کنی صاحبش بزرگترین سهامدار تهرانهو سه بچه داره دوپسر و یه دختر کار تو از فردا شروع میشه من یه معرفی نامه بهت میدم تو اونو میدی به اقای فتحی

من:از فردا؟؟؟

یلدا:بله چون ایشون زیاد صبور نیستن

من:خیلی خب ساعت چند برم؟

یلدا:ساعت هشت باید اونجا باشی ایشون خیلی وقت شناسن

من:چشم

یلدا:وسایلتو هم اماده کن امان داره اونجا بمونی

من:حتما

یلدا:خب سوالی نداری

یعنی برو بیرون هههه

من:نه

از جام بلند شدم رفتم تاایستگاه اتوبوسو پیاده رفتم منتظر موندم تا اتوبوس بیاد چندتا پسرم نزدیکم نشسته بودن هوا ابری بود فک کنم میخواست بارون بیاد

بارون کم کم شروع کرد به باریدن

من:اه من که نه چتر اوردم نه گرمکن

پسر1:میخوای چترمو بدمت

پسر2:نه بیا گرمکن منو بگیر

من:میبندی یا ببندمش

پسر2:اوه خانم چقد خشنی بیا ببینم چجوری میخوای ببندی

پسر1 :ول کن این جوجه رو

چی بامن بود؟؟ از جام بلند شدم ربرو پسرنه وایسادم

من:جرات داری یبار دیگه بگو تا برات اسفالت کنم اون غارو

چه چیزی پروندما خودم خندم گرفت

پسر1:جوجـــه

اینبار حرفشو کش دار گفت

دستمو مشت کرد فرو کردم تو دهنش هردوشون ماتشون برد بچه قرتیا

یه نگاه به اون پسر کردم

من:میخوای دهن توم اسفالت کنم

پسر2:اره..یعنی نه ..خب اره..خب چیزه

یه مشتم تو دهن اون زدم

دوتاشون تعجب کرده بودن دیگه نموندم خودتم پیاده رفتم حسابی خیس شدم مطمعنم سرما میخورم شالمو کشیدم جلو دستمو دور خورم کردم تند تند قدم میزدم بااینکه بارون دوست دارم ولی نباید سرما بخورم

تاکسی:خانم جایی میرید

من:بله خیابون...میرم

تاکسی: سوارشیددر عقبو باز کردم نشستم

حالا چیکار کنم لباسم ندارم

باز از همایون بگیرم هوف رسیدم خونه باید بهشون بگم میخوام برم سرکار رفتم تو ننه و اقا بزرگ کنار هم نشسته بودن همایونم سرش تو گوشیش بود

من:اقا بزرگ

اقابزرگ:بله بابا

من:یه کار گرفتم پرستاری از سه تا بچه

اقا بزرگ:کی میری؟

من:فردا

اقا بزرگ:حقوقش چقدره؟

من:نمیدونم ولی انگار یارو خرپوله

اقابزرگ:باشه بابا برو

من:ممنون اقا بزرگمن:همایون داداشی

داشتم تو خونه دنبال همایون میگشتم جواب نمیداد

من:همایـــــــــون

برزو:مرگ بزار دودقیقه چرت بزنیم

جوابشو ندادم رفتم پیش ننه

من:ننه همایون کجاست؟

ننه:رفت برای من سبزی بگیره الان میاد

چنددقیقه گذشت تا همایون اومد

من:سلام داداش

همایون اومد تیز نگام کرد

همایون:چشمت چش شده چرا دورش کبود

من:هیچی نیست

همایون:باز اون نره غول زدت

وای الان دعوا میشن

من:همایوم بخ...

نزاشت ادامه حرفمو بزنم

همایون:هیچ نگو من باید حساب این عوضیو برسم

من:تورو خدا کاری بهش نداشته باش بخاطر من

همایون:گفتم هیچ نگو کجاست این عوضی

سبزیارو انداخت رو زمین سریع رفت تو خونه وای خدا این چی بود انداختی وسط این زندگی الهی گور به گور بشه

شیطنت عشق...
ما را در سایت شیطنت عشق دنبال می کنید

برچسب : قسمت اول رمان شیطنت عشق, نویسنده : 7nargesp79c بازدید : 172 تاريخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 ساعت: 8:00