قسمت سوم شیطنت عشق

ساخت وبلاگ

قسمت سوم در ادامه مطلب...

دیگه حالم خیلی بد شد چشامو اروم بستم..

**********

صدای زیادی بالای سرم بود گلوم یکم میسوخت چشامو اروم باز کردم یهو شیشتا چشم جلوم دیدم ترسیدم یه جیــــــغ بلند زدم اوناهم همراه من جیغ زدن

رویا:بابایی بابایی خاله بیدار شد

رایان اومد سمت تختم

رایان:به هوش اومدی؟حالت خوبه؟

من:اره خوبم

یاد اتفاقایی که افتاد اومد فلفل وااااای

رایان ببخش تقصیر بجهای من بود اونا نمیدونستن به فلفل حساسیت داری

من:اشکال نداره بچه هستن(از نوع گودزیلاش)

شارودی:بهتره بزاریم استراحت کنه

رایان:باشه دکتر سایه بچه هارو ببر بیرون

سایه:بچها بیاید بریم بیرون خاله استراحت کنه

همه رفتن بیرون جز دکتر

شارودی:ندیده بودم کسی اینقدر به فلفل حساسیت نشون بده

من:خودمم موندم والا

شارودی:بهتره بخوابی برات سرم زدم فک کنم یک ربع دیگه تمومه

من:چشم دکتر

دکترم رفت بیرون فقط من موندم

**********

رایان

من:سریع بگید کار کدومتون بود

راشا:بابا فقط میخواستیم شوخی کنیم

من:این چه شوخیه همین الان بگین وگرنه هرسه تاتون تنبیه میشین

......

من:نمیگین باشه راشا تا سه هفته بازی کامپیوتر و گوشی ممنوع رادمان سه هفته حق رفتن به کلاس شنارو نداری و رویا یه هفته برنامه تلوزیونی تعطیل

راشاورادمان و رویا:نـــــــه

من:حالا هم برید اتاقاتون

**********

مانی

خب سرمم تموم شد سوزنو از دستم کشیدم بلند شدم از روی تخت

من:حالا باید چیکار کنم؟بهتره برم پیش بچها

از اتاق رفتم بیرون رفتم طبقه بالا که اتاق بچها بود اول رفتم اتاق رویا تق تق

کسی جواب نداد در رو باز کردم خالی بود رفتم سمت اتاق رادمان تق تق بازم کسی جواب نداد فک کنم اتاق راشا باشه

رفتم سمت اتق راشا درو باز کردم دیدم سه تاشون خیلی اروم کنار هم نشستن

من:سلام بچها چرا اروم نشستین

راشا:همینجوری

رادمان:خوب شدی مانی

یه لبخند زدم بهشون گفتم:اره خوبم

راشا:ببخش مانی تقصیر من بود

رفتم کنارشون نشستم

من:اشکال نداره عزیزم

دستامو به هم کوبیدم و گفتم:خب چطوری بریم تو حیاط بازی کنیم

بچها ذوق کردنو بلند شدن داشتیم میرفتیم طبقه همکم بویم که یهو دیوار جلمون ظاهر شد که راشا پرید بغلش

راشا:سلام ارشان اومدی

ارشان:اره عزیزم کجا میری

راشا:با مانی میریم تو حیاط بازی کنیم

ارشان:مانی کیه؟

راشا به من اشاره کرد که رویا تو بغلم بود رادمانم کنارم

راشا:اونه دیگه

وای بدبخت شدم اینجور برای بچه صاحب خونه زبون کشیدم حتما میندازتم بیرون خدا به خیر کنه

اب دهنمو قورت دادم گفتم:سلام من پرستار بجها مانی هستم

ارشان یه نیشخند زد و سرشو تکون داد

چه بیتربیت حالا میمردی اون دهنتو باز کنی یه سلام بدی

ارشان:خب عزیزم برو من میرم اتاقم کار دارم

راشا:باشه داداشی

ارشان از کنارم رد شد رفت ماهم بابچه ها رفتیم تو حیات که الاچیق تو حیاط بود که دورش گل کاشته بودن خیلی قشنگ بود

من:بچها بریم توی اون الاچیق بشینیم

رادمان:اره بریم

باهم رفتیم داخلش نشستیم

من:خب حالا میخواید چیکار کنید

ارشان:چطوره راجب تو حرف بزنیم

من:من؟؟؟؟

ارشان:اره دیگه

رادمان:منم موافقم

من:خیلی خب قبول

راشا:حالا ما میپرسی تو جواب بده

من:مگه بیست سوالیه

رادمان:تو فک کن بیست سوالیه

راشا:مانی توهم خواهر برادر داری؟

من:من خواهر ندارم فقط یه داداش دارم اسمش همایون

رادمان:تومامان داری؟

من:اره بهش میگم ننه

راشا:باباچی؟

من:اره من بابا دارم مامان دارم داداشم دارم یه پسرعمه هم دارم اسمش برزو خوب شد؟

رادمان:ای..بگی نگی

من:هوف دست شما

رویا:خاله شماهم خونتون بزرگه

من:نه خاله خونه ما کوچولوه

رویا:چرا خاله

من:نمیدونم

راشا:دلت میخواد همچین جایی زندگی کنی

ارشان:توخوابشم نمیتونه ببینه

من:وای خدا سکته کرد

دستم گذاشتم رو قلبم وااین کی اومد اخه

ارشان:برو بالا اقا کارت داره

من:کی من

ارشان:پس کی زود برو من پیش بچهام

من:خیلی خب رفتم

سریع اونجارو ترک کرم رفتم داخل امارت توراه سایه رو دیدم

من:سایه خانم؟

سایه:جانم دخترم

من:اقا با من کار دارن شما نمیدونی چیکار داره

سایه:نه عزیزم برو بالا ببین چشه

من:باشه حتمی

رفتم روبروی اتاق

شیطنت عشق...
ما را در سایت شیطنت عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7nargesp79c بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 15:21